جمع کردن از چیزی که فکر میکردم خیلی سختتر بودن. برگشتن از چیزی که فکر میکردم آسونتر بود. جا به جا شدن از یک نقطه به یک نقطه دیگه زیاد برام سخت نیست، البته فقط تا وقتی مبدا و مقصد مشخص باشه.
توی ماشین نشستم. ساندویچ نیمخورده بغل پامه. به خودم دروغ میگم که بعدا بقیهش رو میخورم و به نوشتن ادامه میدم.
وقتی بهت فکر میکنم خلا هست، سوال هست، جواب هم دیگه الان هست، حتی با اینکه مثل یه بچه گوشهام رو گرفتم و نمیخوام بشنومشون. تصویرها از جلوی چشمم رد میشن و من سعی میکنم احساس خاصی بهشون نداشته باشم چون اون تصاویر مال من نیستن. مال این دنیا نیستن. شاید یه دنیای دیگه.
رفتن به خوابگاه و برگشتن از خوابگاه شبیه دو تا سفر کاملا متفاوت به نظر میاد با اینکه جاده همونه، چمدون همونه، راننده حتی همونه. شاید باید قبل از دانشگاه بیشتر از خودم مینوشتم که الان بهتر بفهمم مسافر که من باشم دقیقا چه فرقی کرده.
ایکاش منِ ترم بعد استرسش کمتر باشه. من همیشه از خودم انتظار دارم انتخابهای بهتری بکنم به جای اینکه بهتر با اون انتخابها کنار بیام. چی بگم. شاید دیگه وقتشه که تغییر کنم.
دیگه منتظر چیزی نیستم. از این بابت شکرگزارم. میخوام دوباره گریزی به سوی کتاب انجام بدم. الانم یه کتاب شروع کردم امیدوارم تموم کردنش نره تا... زمان طولانی بعد. همینکه نشستم توی ماشین و دو کوچه دور شدیم فهمیدم دو تا از کتابای مهم توی لیستم رو جا گذاشتم خوابگاه. عیب نداره. اونا رو میذارم آذوقه طی ترم.
خوابگاه تجربهش بهتر از چیزی بود که فکر میکردم. من عادت داشتم به اکثر سختیهاش، بعضی سختیهاش حتی از سختیهای خونه آسونتر بود. فکر کنم وقتی چشمهای خیره تماشام نمیکنن خیلی بهتر عمل میکنم. تا الان خوب عمل کردم.
آدمهای محشر دیدم و تجربههای محشر داشتم. فکر کن، بعد از اینکه پرنیان تور دانشکدهشون رو بهم داد پیاده از اونجا برگشتم خوابگاه و سر راه واسه فردا تخم مرغ خریدم. همین چند جمله رو اگه به خود چند سال پیشم میگفت سکته میزد. خود گذشتم هیچ فکر نمیکرد انقدر به آدمهای هم قوم و قبیله نزدیک باشه و تازه اونها تو رو توی جمعشون راه بدن! یا به این فکر کنن که ممکنه از چی خوشت بیاد و برات از راه خودشون خارج بشن.ای کاش یه روز بتونم با قطعیت بگم که لیاقتش رو دارم. ایکاش یه روز بتونم خودم اینطوری باشم. درخشان نه فقط توی کهکشان خودم، بلکه برای سیارههای کوچولوی دیگه هم.
پروگرس به هر حال.
آدمهای دانشکدهمون... جالبترین آدمهای دنیا نیستن ولی من هنوز گشتن رو متوقف نکردم. Misfit بودن گاهی خوبه چون چیزهای جدید از آدمهایی یاد میگیری که خیلی ازت متفاوتن. فعلا... سختترین جایی نیست که تا حالا توش بودم. شاید آسونترین نباشه، ولی سختترین هم نیست.
این هفته واقعیتر بودم. هفته بعد واقعیتر خواهم شد. لایه لایه پررنگ میشم تا وقتی خود کاملم رو ببینی، و اونوقت شاید... شاید.
عنوان از packing it up از Gracie abrams.