میخواهم خانه مادربزرگم را بخرم.
۱.هم کوچک است هم جادار.
۲.اگر بخواهی به خانواده است نزدیک باشی، میروی تویهال.اگر خواستی تنها باشی میروی توی اتاقی که از انیکی اتاق دورتر است.
۳.اشپزخانه اش کوچک است.راحت میشود ظرفها را جمع کرد از سر سفره.
۴. یکجور حس خوابالو گونه و نرمالو و گرمالودارد.
۵.همسایههایش مثل همسایههای قدیمیاند.
۶.ما عوض شدیم. مامان، بابا، باران، من، همه عوض شدیم. خانه مان، وسایلمان، مدرسه مان، بارها عوض شدند. ولی مادربزرگ و خانه اش همانطور باقی ماندند. من وقتهایی که چیزهای دنیا عوض میشود را دوست ندارم.
۸. یک جای پرت و بیابون گونهای پشت خانه شان است که دو تا ساختمان از وقتی من اینقده (حدودا اینقده :)) بودم داشته میشده و هنوز هم تمام نشده. زمستون که برف میاد، بعضیا میرن اونجا اسکی! و جون میده برای...برای خیلی چیزا.
۹.سرعت باد توی کوچه شون چند برابر جاهای دیگست، طوری که تو یه روز اروم و افتابی، ممکنه باد ببردت.
۱۰.به «اون پارکه» نزدیکه.
۱۱.رنگ خونه...یه قرمز ملایمه. نه جیغ مثل گل رز و این جور حرفا، نه تیره مثل دکور دورهمی. یه قرمز ملایم قاطی سفید و زرد.
۱۲.وقتی کل شب از دل درد نخوابیدی و صبح به همین دلیل نمیتونی بری مدرسه و به جایش باید بری توی اون «خونه»، وقتی بغل بخاری بخوابی، به شکل اعجاب انگیزی در دردت خوب میشه.
۱۳.بوی خوبی میده.