دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره که تا تقی به توقی میخوره پست میذارم. ولی خب...چه کنم که نیازمندم. به حرف زدن و شنیدن. شما هم اگر یک هفته تمام با دو بزرگسال استرسی، و یک کودک روی مخ در خانه گیر میافتادید، همین حس را میداشتید(دارید؟)
ایچی(1):دورارارا(سه تا را) را نگاه کردم :) تا هشت قسمت اول گیج و ویج بودم. ولی بعدش...قشنگ تر شد. آهنگ اندینگش عاااالیه
درباره یه شهریه با یک عالمه شخصیت که همه شون به هم ربط دارن و داستان خودشون رو هم دارن. یه شهر پر از جرم و جنایت در تیرگیها و کوچه پس کوچهها. دیدنش توصیه میشه، با صبر البته. :)
نی(2): دفتر نقرهای قدیمیم، اولین دفتر غیر کاهی و نویسندگی عمرم رو از زیر خاک در آوردم. کتاب اولیم رو توش مینوشتم. چقدر اون زمان :1)خطم داغون بوده 2)نثرم بچگونه بوده و تقلبی:| مثلا جملهها و تشبیههای آنه شرلی و کت رویال قشنگ توشون ضایعست 3)راحت مینوشتم. اصلا..انگار ایدهها راحت تر میرسیدن. 4)چقدر من اونموقع رو دوست دارم. خیلی...بد شدم. آدما باید وقتی بزرگ میشن خوبتر بشن نه داغان تر:|
این دفتر برای دوران کلاس ششمم بوده، که من ازش فقط یه صندلی قرمز تک نفره یادم میاد با یه دختری شبیه من که روش نشسته داره تو دفترش چیز میز مینویسیه یا کتاب میخونه. حتی باران هم، که اون زمان کلاس دوم تو مدرسه ما بود، فقط یادش میومد که من شیر و کیک دوقلوخوران داشتم تو حیاط راه میرفتم. انگار اون سال اصلا وجود نداشته.
سان:اصلا دلم برای بچهها و معلما و امتحان ریاضی تنگ نشده :) جدی میگم. ولی دلم برای خود مدرسه تنگ شده. ساختمون مدرسه رو...دوست ندارم. عاشــقشم. :)